مختصات: ۲۴°۲۸′ شمالی ۳۹°۳۶′ شرقی / ۲۴٫۴۶۷°شمالی ۳۹٫۶۰۰°شرقی / 24.467; 39.600

واقعه سقیفه

از اسلامیکال
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پرونده:Photo 2025-10-03 21-36-22.jpg
از منظر مستشرقین اروپایی، سقیفه ریشه اصلی انحرافات و اختلافات امت اسلام بعد از وفات پیامبر اکرم است. با بررسی تاریخ اسلام به راحتی می‌توان ریشه تمام اختلافات و انحرافات موجود در امت اسلام را سقیفه بنی ساعده و تصمیمات اتخاذ شده در آن دانست.[۱]

«سقیفه بنی‌ساعده» سایبانی در نزدیکی مسجد النبی متعلق به طایفه بنی‌ساعده بود. پس از رحلت پیامبر اسلام در سال ۱۱ قمری، عده‌ای از مسلمانان در حالی که علی بن ابیطالب و برخی دیگر از صحابه مشغول تدارک مراسم تدفین وی بودند، در این محل جمع شده، با وجود پیامبر چندین مرتبه و در مناسبت‌های مختلف مانند غدیر خم، علی بن ابی‌طالب را به عنوان خلیفه پس از خویش اعلام کرده بود، بر سر خلافت و جانشینی پیامبر به نزاع پرداختند و در نهایت ابوبکر را به عنوان خلیفه تعیین کردند. علی در ابتدا با بیعت‌کنندگان در این موضوع احتجاج نمود، اما بعد به ناچار با ابوبکر بیعت نمود و برای مصلحت اسلام، سکوت و خانه‌نشینی اختیار کند.

واقعه سقیفه
پرونده:Saqifah.jpg
محل تاریخی سقیفه بنی ساعده در مدینه
تاریخ۱۱ هجری قمری (سال ۶۲۳ میلادی)
مکانمدینه
مختصات۲۴°۲۸′ شمالی ۳۹°۳۶′ شرقی / ۲۴٫۴۶۷°شمالی ۳۹٫۶۰۰°شرقی / 24.467; 39.600
شرکت‌کننده‌هاصحابه پیامبر، انصار، مهاجرین
نتیجهبیعت با ابوبکر به عنوان اولین خلیفه

برنامه‌ریزی قبلی برای غصب خلافت

وقوع برخی حوادث، نزدیک به رحلت پیامبر اسلام، گواه بر این امر است که گروهی در حال برنامه‌ریزی برای تصرف خلافت بعد از پیامبر بودند:

تخلف از سپاه اسامه

رسول خدا در ماه‌های آخر عمر خود، تصمیم گرفت سپاهی را به منطقه موته بفرستد. به همین دلیل به بزرگان مهاجرین و انصار دستور داد تا به همراهی سپاهی به فرماندهی جوانی هجده ساله به نام اسامة بن زید به آنجا بروند و در پایان به دلیل کارشکنی بعضی از مسلمانان برای نرفتن به همراه سپاه گفت: «لَعَنَ الله مَن تَخَلَّفَ عَن جَیِش اُسامَه»؛ هرکس که از رفتن به همراه سپاه اسامه اجتناب ورزد، خدا او را لعنت کند.[۲]

ابن حجر عسقلانی (م، ۸۵۲ ق) در شرحش بر صحیح بخاری تصریح می‌کند که شخصیت‌های بزرگ مهاجرین و انصار همچون ابوبکر، عمر بن خطاب، ابوعبیده جراح، سعد، سعید و قتاده و همه بودند. و می‌گوید اینها در رابطه با فرماندهی أسامه اشکال تراشی کردند.[۳]

اما علی‌رغم تأکید پیامبر بر شتاب در حرکت سپاه اسامه، آنان تا یک ماه پس از رحلت پیامبر سستی کردند.

شیخ مفید داستان تخلف ابوبکر و عمر از سپاه اسامه را چنین نقل می‌کند: «پیامبر دستور داده بود، ابوبکر و عمر به سپاه اسامه ملحق شوند ولی از تخلف و سرپیچی آن‌ها اطلاعی نداشت. زمانی که متوجه شد عایشه و حفصه در تلاش برای امام جماعت قرار دادن پدران خود هستند؛ از تخلف آن‌ها اطلاع یافت».[۴]

حدیث قلم و قرطاس

در آخرین پنجشنبه عمر رسول خدا عده ای از اصحاب در منزل ایشان حضور داشتند. در این هنگام رسول خدا گفت: «کاغذ و قلمی برایم بیاورید تا نوشته‌ای برای شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.»[۵] سپس عمر بن خطاب گفت: «همانا مرض بر مشاعر رسول خدا چیره گشته، قرآن نزد شماست و کتاب خدا برای ماکافی است!»

اختلاف و گفتگو میان مردمی که در خانه بودند درافتاد، و بعضی هم با عمر هم صدا شدند. چون سخنان یاوه زیاد گفته شد و دامنه اختلافات بالا گرفت، رسول خداگفت: «از نزد من برخیزید که در حضور من جدال و اختلاف شایسته نیست.»[۶]

نماز خواندن ابوبکر به جای پیامبر

در برخی کتب اهل سنت همچون صحیح بخاری و مسند أبی عوانة، از عایشه روایت شده است که: زمانی که پیامبر خدا بیمار شد (همان بیماری‌ای که منجر به وفاتش شد)، هنگامی که وقت نماز شد، گفت: «به ابوبکر، امر کنید تا با مردم، نماز بگزارد».... پس ابوبکر، خارج شد و به نماز ایستاد. در آن هنگام، برای ایشان، اندکی سبُکی حاصل شد؛ لذا از جا برخاست و در حالی که به خاطر ضعف، به دو مرد، تکیه کرده بود، به مسجد رفت. گویا هم‌اکنون پاهای ایشان را که به علّت ناتوانی بر اثر بیماری به زمین کشیده می‌شد، می‌بینم… پس ایشان، پیش رفته، کنار ابو بکر نشست.[۷]

اما این روایت را نمی‌توان قبول نمود، چرا که ابوبکر یکی از کسانی بوده است که به همراه دیگران از فرمان پیامبر مبنی بر حرکت سپاه اسامه تخطی نموده بوده است؛ و قابل پذیرش نیست که پیامبر چنین کسی را جانشین خود برای اقامه نماز نماید.

سید رضی در مورد حقیقت این ماجرا در کتاب خصائص الائمه روایتی از ابوموسی ضریر بجلّی از علی بن موسی الرضا بدین صورت نقل می‌نماید: به ایشان عرض کردم: فدایت شوم! مردم زیاد می‌گویند که پیامبر اکرم ابوبکر را امر به نماز نمود؛ سپس به عمر دستور (به نماز) داد! وی سکوتی طولانی کرد؛ سپس گفت: آن‌گونه که مردم می‌گویند، نیست؛ ولکن تو ای عیسی! خیلی راجع به امور بحث می‌کنی و تا کشف نکنی، راضی نمی‌شوی. گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد، غیر از شما از چه کسی مسائل دینم را سؤال کنم و بپرسم چیزی را که به نفع آخرتم باشد و نفسم با آن هدایت شود و ترسم که غیر تو مرا در جواب سوال‌هایم گمراه کند. پس گفت: هنگامی که بیماری رسول خدا (ص) سخت شد، علی را خواست و سر خود را در دامن او گذاشت و از هوش رفت؛ وقت نماز فرا رسید و اذان آن گفته شد؛ عایشه بیرون رفت و گفت: ای عمر! بیرون شو و برای مردم نماز بخوان. عمر به او گفت: پدرت از من سزاوارتر است! عایشه گفت: راست است، امّا او مرد نرمخویی است و دوست ندارم به مخالفت با او برخیزند! پس تو برای آنان نماز بخوان. عمر به او گفت: ابوبکر نماز بخواند؛ اگر کسی حرکتی کند یا به او حمله نماید، من از او حمایت می‌کنم در حالی که رسول خدا بیهوش است و گمان نمی‌کنم به هوش آید و آن مرد (علی) به او مشغول است و نمی‌تواند از او جدا شود؛ پس قبل از این که به هوش آید، نماز را بخوانید، زیرا بیم آن دارم که اگر به هوش آید، علی را به اقامهٔ نماز امر کند و من، شب گذشته صحبت‌های آهسته او را شنیدم که به علی می‌گفت: الصلاة الصلاة (نماز را، نماز را).

علی بن موسی الرضا گفت: ابوبکر بیرون آمد که برای مردم نماز بخواند و مردم گمان کردند به فرمان رسول خدا است؛ هنوز تکبیر نگفته بود که رسول خدا به هوش آمد و گفت: عمویم عبّاس را فرا بخوانید. او را صدا کردند، پس عبّاس و حضرت علی ایشان را یاری کردند تا به مسجد درآمد و برای مردم نماز خواند در حالی که نشسته بود.[۸]

انکار وفات پیامبر توسط عمر

رسول خدا در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست، در حالی که عمر بن خطاب در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح بود.

عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت، به حجره رسول خدا وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار آن حضرت کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد «آه رسول خدا چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت: «... رسول خدا هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!»

او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا صحبت می‌کرد تهدید به قتل نموده و می‌گفت: «مردمی از منافقین گمان می‌کنند رسول خدا از دنیا رفته؛ چنین نیست و رسول خدا نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران که چهل روز از چشم مردم غایب شد و گفتند که مرده است، رسول خدا نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که بازمی‌گردد و دست و پای آنان را که گمان می‌برند او مرده است قطع خواهد نمود.[۹] و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا به آسمان رفته است».

عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه «وَ مَا محُمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِیْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلیَ أَعْقَابِکُمْ…» سعی کردند او را آرام کنند، ولی اثر نبخشید؛[۱۰] تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست! و سپس گفت: «این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود؟!» و ابوبکر گفت «آری.»[۱۱]

جریان سقیفه بنی‌ساعده

بعد از رحلت پیامبر، انصار تصمیم گرفتند تا رئیس قبیله خزرج را که سعد بن عباده نام داشت، به خلافت برسانند. به همین دلیل همه در کنار خانه سعد در سقیفه بنی ساعده، جمع شدند. از مهاجران هم تنها سه نفر یعنی ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح از این اتفاق باخبر شده، به همراه هم در سقیفه حاضر شدند.

مخالفان خلافت سعد بن عباده

  • انصاری که معتقد به خلافت علی بن ابی طالب بودند. مانند: ابوایوب انصاری، سهل بن حنیف و …
  • انصاری که از قبیله اوس بودند و به دلیل اختلافاتی که قبل از اسلام با خزرج داشتند، به هیچ عنوان نمی‌خواستند که افتخار خلافت پیامبربه خزرجی‌ها برسد.
  • بعضی از سران خزرج مانند بشیر بن سعد که به دلیل حسادت حاضر به خلافت سعد بن عباده نبودند.

گفت و گوهای انجام شده در سقیفه

سعد بن عباده، رئیس انصار مدینه (که در آن اجتماع حاضر بود) به فرزندش قیس بن سعد یا به یکی دیگر از فرزندانش گفت: من به خاطر بیماری که دارم نمی‌توانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولی تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان. بدین ترتیب سعد بن عباده سخن می‌گفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صدای رسا و بلند به گوش مردم می‌رسانید. وی گفت: ای گروه انصار آن سابقه و فضیلتی که شما در دین اسلام دارید هیچ‌یک از قبایل دارای چنین سابقه و فضیلتی نیستند. پیغمبر خدا بیش از ده سال در میان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خدای رحمان و دوری از بتان دعوت نمود و جز اندکی به وی ایمان نیاوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند که از رسول خدا دفاع کنند و آیین او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع کنند. تا وقتی که خدا دربارهٔ شما بهترین فضیلت را اراده فرمود و این بزرگواری و کرامت را به سوی شما سوق داد و شما را مخصوص به آیین خود گردانید و ایمان بدو و به رسولش را روزی شما گردانید و نیرومند کردن دین و جهاد با دشمنانش را بدست شما سپرد و شما سخت‌ترین مردمان در برابر متخلفین بودید و در برابر دشمنان دین کوشاتر از دیگران بودید تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسلیم شده و گردن نهادند و خدا بدست شما وعده ای را که به پیغمبرش داده بود، عملی کرد و عرب در برابر شمشیر شما خاضع شد. آنگاه خداوند پیغمبر را از میان شما برد در حالی که او از شما خشنود بود و کمال رضایت را داشت، پس متوجه باشید که خلافت او حق مسلم شماست و کار را بدست گیرید و سستی در این باره به خود راه ندهید که شما از هر کسی بدان سزاوارتر و شایسته‌تر هستید!

سخن سعد بن عباده به پایان رسید و انصار همگی سخن او را پذیرفته و گفتند: رای صحیح و سخن حق همین است و ما از دستور تو سرپیچی نخواهیم کرد و رهبری را به تو خواهیم سپرد و تو را کفایت نموده و مورد قبول مردمان شایسته و باایمان نیز خواهی بود. و پس از این سخنان به گفتگو پرداختند که اگر مهاجرین از قریش آن را نپذیرفته بگویند: ماییم هجرت کنندگان در دین و اصحاب و یاران نخستین رسول خدا و عشیره و نزدیکان وی و به چه فضیلت و سابقه ای در امر خلافت آن ایشان با ما به ستیز برخاسته اید؟ پاسخ آنها را چه بگوییم؟

دسته ای گفتند: ما بدان‌ها می‌گوییم: ما را امیر و فرمانروایی باشد و شما را امیر و فرمانروایی (ما پیرو فرمانروای خود و شما نیز تابع امیر خود). و ما از آنها جز این را نخواهیم پذیرفت، زیرا همان فضیلتی را که آنها در هجرت دارند ما نیز در جای دادن به آنها و یاری پیغمبر داریم و هر چه دربارهٔ آنها در کتاب خدا آمده دربارهٔ ما نیز نازل گشته و سرانجام هر فضیلتی را که به رخ ما بکشند و بشمارند ما نیز همانند آن فضیلت را برای آنها شماره خواهیم کرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهیم داد و آخرین گذشت ما همین است که ما را امیر و فرمانروایی باشد و آنها هم برای خود امیری داشته باشند! سعد بن عباده که سخن آنها را شنید گفت: این نخستین سستی و شکست است!

چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر بن خطاب رسید به همراه ابوعبیده جراح شتابان رو به سقیفه نهادند. عمر خواست لب به سخن بگشاید و می‌خواست کار را برای ابوبکر آماده سازد ولی ابوبکر جلوی او را گرفته و گفت: بگذار من سخن گویم و تو نیز هر چه خواستی بعد از من بگوی. ابوبکر لب به سخن گشوده و پس از ذکر شهادتین گفت: خدای عزوجل محمد را به هدایت و دین حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت کرد و خدا دلها و افکار ما را بدو راهنمایی نمود، آن را پذیرفتیم و مردم دیگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشیره و فامیل رسول خدا هستیم از نظر نسب و نژاد بهترین نسب‌ها را داریم و قریش در هر قبیله از قبایل عرب پیوندی از خویش دارد. شما نیز انصار و یاران خدا هستید که پیغمبر خدا را یاری کرده و پشت سر او بودید و برادران ما در کتاب خدا و در دین و در هر خیر دیگری که ما در آن هستیم شریک ما هستید و شما محبوب‌ترین مردم در نزد ما و گرامی‌ترین آنها بر ما هستید و از هر کس شایسته‌تر هستید تا در برابر مقدرات الهی راضی بوده و در مقابل مقامی را که خداوند برای برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسلیم باشید، از هر کس سزاوارترید که به برادران مهاجر خود رشک نبرید، شما همانها هستید که در هنگام سختی از دارایی خود صرفنظر کردید و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبت به آنها ایثار نمودید و کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.

آنگاه حُباب بن مُنذر از جای برخاست و خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می‌کنند و هیچ گردنکشی را زهرهٔ آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دودستگی و اختلاف بپرهیزید که اختلاف، کارتان را به تباهی و فساد خواهید کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اینان زیربار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدند چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت ما از میان خودمان فرمانروایی برمی‌گزینیم و آنها هم برای خودشان امیر انتخاب کنند.

در اینجا عمر از جای برخاست و گفت: هرگز چنین کار نمی‌شود و دو شمشیر در یک غلاف نمی‌گنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سرفرود نخواهد آورد، در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. امّا عرب حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوت و پیامبری باشد مخالفت نخواهد کرد. ما در برابر کسی که به مخالفت با ما برخیزد، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمّد را از چنگ ما بیرون می‌کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت برمی‌خیزد، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم؟ مگر آن کس که به گمراهی افتاده، یا به گناه آلوده شده یا به گرداب هلاکت افتاده باشد.

انصار که چنان دیدند به سخن آمده گفتند: به خدا ما نسبت به خیری که خداوند به سوی شما سوق داده بر شما رشک نخواهیم برد و هیچ‌کس نزد ما محبوب تر و پسندیده‌تر از شما نیست، ولی ما ترس آینده را داریم و بیم آن را داریم که در آینده کسی متصدی خلافت گردد و مسلط بر کار شود که نه از ما و نه از شما باشد و از این رو ما حاضریم با یکی از شما بیعت کنیم مشروط بر این که پس از مرگ او یکی از انصار را به خلافت انتخاب کنیم و چون وی از دنیا رفت یکی از مهاجرین و به همین ترتیب برای همیشه روی نوبت یکی از مهاجر و یکی از انصار متصدی امر خلافت باشد و ضمناً موجب تعدیل خلیفه نیز خواهد شد زیرا اگر قرشی (و مهاجر) خواست منحرف شود، انصاری جلوی او را می‌گیرد و بالعکس.

حُباب بار دیگر برخاست و گفت: ای گروه انصار، دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیربار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروایی سزاوارترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردند و به این آیین گرویدند. به خدا قسم چناچه بخواهید جنگ و خونریزی را از سر می‌گیریم.

ابوعبیده جراح خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان، نخستین کس نباشید!

سپس بشیر بن سعد خزرجی گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده‌ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر و بردباری و خودسازی نفسمان، چیزی نخواسته‌ایم. پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منّت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولیّ نعمت ماست، او در این مورد بر ما منّت نهاده است. ای مردم، بدانید که محمد از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوارتر؛ و من از خدا می‌خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسید و باآنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید.

در این وقت ابوبکر از جا برخاست و گفت: این عمر و ابوعبیده هستند با هر کدام که می‌خواهید بیعت کنید؟

آن دو گفتند: به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجوییم و تو بهترین مهاجران و «ثانی اثنین» هستی و به جای پیغمبر نماز خوانده‌ای و نماز بهترین برنامه دین است، دست خود را پیش آر تا با تو بیعت کنیم؟!

همین که ابوبکر دستش را جلو برد و عمر و ابوعبیده خواستند با او بیعت کنند، بشیر بن سعد برآمد و پیش دستی کرد و پیش از آنها با ابوبکر بیعت نمود.

حباب بن منذر که چنان دید او را مخاطب ساخته فریاد زد: ای بشیر نفرین بر تو که به خدا سوگند چیزی تو را بر این کار وادار نکرد جز حسد و رشکی که برهم قبیله ات (یعنی سعد بن عباده) بردی.

به دنبال این ماجرا وقتی طایفه اوس مشاهده نمودند که یکی از رؤسای خزرج با ابوبکر بیعت نمود، اسید بن حضیر نیز که رئیس اوس بود و به خاطر همان حسدی که با سعد بن عباده داشت و روی رقابت با وی مایل نبود که سعد بر آنها امارت کند، برخاست و با ابوبکر بیعت کرد با بیعت وی همه قبیله اوس با او بیعت کردند.[۱۲]

نقش قبیله اسلم درگرفتن بیعت برای ابوبکر

ابن ابی الحدید معتزلی از براء بن عازب -یکی از اصحاب رسول خدا نقل کرده که پس از سقیفه، عمر و ابو عبیده، گروهی (چماق به دست) را دیدم که حالت حمله و تهاجم بخود گرفته و به هر کس می‌رسیدند وی را کتک می‌زدند و به زور دست او را گرفته، بعنوان بیعت، چه بخواهد و چه نخواهد، بر روی دست ابوبکر می‌کشیدند.[۱۳]

و محمد بن جریر طبری می‌نویسد: تمام کوچه و خیابانهای مدینه از قبیله اسلم مملوّ گردیده و از هر سو برای بیعت با ابوبکر ازدحام کردند.[۱۴] و وقتی چشم عمر به قبیله اسلم افتاد، فریاد برآورد که: دیگر پیروزی ما قطعی شد.[۱۵]

احتجاج علی بن ابیطالب با بیعت کنندگان

در منابع تاریخی آمده است علی، شب هنگام زهرا را بر چهارپایی می‌نشاند و به در خانه‌های انصار می‌برد و از آنان می‌خواست تا وی را در بازپس‌گیری حقش یاری دهند. امّا انصار در پاسخ می‌گفتند: ای دختر پیامبر، ما با ابوبکر بیعت کرده‌ایم و کار از کار گذشته است. اگر پسر عمویت، برای به دست گرفتن زمام خلافت، بر ابوبکر پیشی گرفته بود، البتّه ما ابوبکر را نمی‌پذیرفتیم. علی در پاسخ آنان می‌گفت: «آیا انتظار داشتید من جنازه رسول خدا را بدون غسل و کفن، در خانه اش رها می‌کردم و برای به دست گرفتن خلافت و جانشینی او با مردم درگیر می‌شدم؟!»[۱۶]

برخورد دستگاه خلافت با مخالفان

کشتن سعد بن عباده

پس از آنکه سعد بن عباده رئیس خزرجیان با ابوبکر بیعت نکرد به شام رفت، عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله ای که می‌توانی به کارگیر، اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیر بار بیعت نرفت، با یاری خدا او را بکش! آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد، و بی درنگ، موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که بیعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت با مردی از قریش بیعت نمی‌کنم. فرستاده او را به مرگ تهدید کرد و گفت: اگر بیعت نکنی تو را می‌کشم. سعد جواب داد: حتی اگر قصد جانم را بکنی. فرستاده گفت: مگر تو از هماهنگی با این امّت بیرونی؟ سعد گفت: در موضوع بیعت آری؛ حساب من از دیگران جداست. فرستاده عمر، با شنیدن پاسخ قطعی سعد، تیری به قلب سعد زد که رگ حیاتش را از هم گسیخت.[۱۷]

تطمیع عباس بن عبدالمطلب

ابوبکر به همراه شورایی متشکل از عمر بن خطاب، ابوعبیده جرّاح و مغیرة بن شعبه به خانه عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر رفتند. ابوبکر گفت: خدا پیامبر را فرستاد که نبی و ولی مؤمنان بود، و در میانشان بود تا خدا آخرت را برای او پسندید؛ او هم، پس از خود، کسی را تعیین نکرد! کارها را به خود مردم واگذار کرد. آنها هم مرا برگزیدند؛ و من از کسی جز خدا نمی‌ترسم که سستی در کار داشته باشم. آنها که با من بیعت نکردند با عموم مسلمانان مخالفت می‌کنند و به شما پناه می‌برند. شما، یا با همه مردم همراه شوید و بعیت کنید، یا اگر همراه نمی‌شوید کاری کنید که آنها با ما نجنگند. (این سخن ابوبکر، خود دلیل آن است که همه اصحاب پیامبر بیعت نکرده بودند.) می‌خواهیم از کار حکومت، سهمی هم به شما بدهیم که بعد از شما برای بازماندگانت نیز باشد! مردم گرچه منزلت شما را دیدند که عموی پیامبری و منزلت علی را هم دیدند، ولی این امر را از شما گرداندند. با این حال، ما به شما نصیب می‌دهیم. بنی هاشم آرام باشید، که رسول خدا از ما و شماست.

سپس عمر، با لحنی تهدید آمیز گفت: ما بدین خاطر به نزد شما نیامدیم که نیازمند شما بودیم؛ آمدیم چون خوش نداشتیم در کاری که مسلمانان بر آن اتفاق کرده‌اند طعن و مخالفتی از طرف شما بشود و در نتیجه، زیان و گرفتاری به شما و آنان برسد. پس مواظب رفتار خود باشید.

آنگاه عباس گفت: اگر تو این امر حکومت را به نام پیامبر گرفته‌ای، پس در واقع حق ما را گرفته‌ای - زیرا که ما خویشاوند پیامبریم و نسبت به او اولی از توییم-. و اگر آن را به این سبب گرفته‌ای که از جمله مؤمنان به پیامبری، ما هم از جمله مؤمنان بودیم. با این حال، در کاری که تو در آن پیش قدم شدی، ما قدم نگذاردیم و در آن مداخله نکردیم و پیوسته به کار تو معترضیم. امّا دربارهٔ این که گفتی اگر با تو بیعت کنم سهمی به من وامی گذاری؛ اگر آنچه را که می‌دهی مال مؤمنان است و حق ایشان است، تو چنین حقّی نداری؛ زیرا که تو نمی‌توانی حق دیگران را از پیش خود بذل و بخشش کنی. و اگر حق ماست، باید تمام آن را بدهی. و امّا این که گفتی پیامبر از ما و شماست؛ همانا پیامبر از درختی است که ما شاخه‌های آن هستیم و شما همسایه آن هستید. و امّا تو ای عمر، که گفتی از مخالفت مردم با ما می‌ترسی؛ پس این مخالفت امری است که اوّل بار از جانب شما نسبت به ما سرزده است.[۱۸]

هجوم به خانه فاطمه برای شکستن تحصن مخالفان

عمر بن خطاب می‌گوید: پس از این که خداوند، پیامبرش را به سوی خود فرا خواند، از گزارش‌هایی که به ما رسید یکی این بود که علی و زبیر و همراهانشان از ما بریده‌اند و در مقام مخالفت با ما، در خانه فاطمه گرد آمدند.

مورخان، در شمار کسانی که از بیعت با ابوبکر سر باز زدند و همراه علی و زبیر در خانه فاطمه بست نشستند، اشخاص زیر را نام برده‌اند: عباس بن عبدالمطلب، عُتَبَة بن ابی لَهَب، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عمار بن یاسر، مقداد بن اَسود، براء بن عازب، اُبیّ بن کَعب، و گروه دیگری از بنی هاشم و مهاجران و انصار.[۱۹]

سپس ابوبکر به عمر دستور داد که به خانه فاطمه رود و آنان را از آنجا بیرون کند و اجتماعاتشان را پراکنده‌سازد و اگر مقاومت کردند با آنها بجنگد. از جمله کسانی که به فرمان ابوبکر به خانه فاطمه حمله کردند: عمر بن خطاب، خالد بن ولید، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن قیس بن شماس، زیاد بن لبید، محمد بن مسلمه، زید بن ثابت، اسید بن حضیر و ….[۲۰]

عمر، در اجرای فرمان ابوبکر، رو به خانه فاطمه نهاد، در حالی که شعله ای از آتش در دست گرفته بود و تصمیم داشت که با آن، خانه را به آتش بکشد.[۲۱] عمر آمد و علی و دیگر کسانی را که در خانه وی بوند صدا کرد که بیرون بیایند، ولی قبول نکردند. عمر گفت: قسم به خدایی که جانم در دستم اوست بیرون می آئید یا خانه را با هر که در آن هست آتش می‌زنم؟ به عمر گفتند: فاطمه در خانه است. گفت: باشد، خانه را آتش می‌زنم.[۲۲] عمر به زهرا گفت: هیچ‌کس نزد پدرت محبوب تر از تو نبود، ولکن این مرا منع نمی‌کند، چنان‌که این گروه نزد تو جمع شوند که فرمان دهم خانه را بر تو آتش زنند.[۲۳]

سپس زبیر شمشیر کشیده و به مقابله او شتافت، ولی پایش لغزید و شمشیر از دستش بر زمین افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگیر کردند.[۲۴] سپس به خانه ریختند و تحصن کنندگان را به زور به مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنند. پس همه به با ابوبکر بیعت کردند به جز علی.[۲۵] زیرا فاطمه از خانه اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمان گفت: از خانه ام بیرون می‌روید، یا که به خدا قسم، سرم را برهنه می‌کنم و به خدا شکایت می‌برم. با شنیدن این تهدید، مهاجمان و دیگرانی که در خانه بودند بیرون رفتند و آنجا را ترک کردند.[۲۶]

پس از آنکه در هجوم اول، دستگاه خلافت موفق شد تحصن یاران علی و مخالفان خود را بشکند، با این وجود نتوانستند از علی و بنی هاشم بیعت بگیرند. به همین دلیل بار دیگر به خانه دختر رسول خدا حمله کردند و این بار با آتش زدن در خانه و ضرب و جرح ایشان که موجب به سقط شدن فرزند ایشان محسن شد، علی را به زور به مسجد بردند.

چون فاطمه دید که با علی و زبیر چه کردند، بر در حجره خود ایستاد و رو به ابوبکر کرد و گفت: «ای ابوبکر! چه زود در مقام نیرنگ با خانواده پیامبر خدا برآمدید! به خدا قسم که تا زنده ام با عمر سخن نخواهم گفت.»[۲۷]

برخورد دستگاه خلافت با علی بن ابیطالب

زمانی که علی را به اجبار به مسجد می‌بردند تا با ابوبکر بیعت کند، می‌گفت: «اَنَا عَبدُاللهِ وَ اَخُو رَسُولِ الله» یعنی: من بنده خدا و برادر پیامبر خدایم. سپس وی را نزد ابوبکر بردند و به او پیشنهاد کردند که با وی بیعت کند. ایشان در پاسخ گفت:

من به حکومت و فرمانروایی از شما سزاوارترم. پس، با شما بیعت نمی‌کنم؛ این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را، به استناد خویشاوندیتان با پیامبر از انصار گرفتید؛ آنان هم زمام حکومت را به آن دلیل در اختیار شما نهادند. من نیز همان دلیل شما در برابر انصار را برای خودتان می‌آورم. پس، اگر از هوای نفستان پیروی نمی‌کنید و از خدا می‌ترسید، دربارهٔ ما اهل بیت به انصاف رفتار کنید و حق ما را در حکومت و زمامداری - همان‌طور که انصار به شما حق دادند- به رسمیت بشناسید؛ و اگر نه، وبال این ستم که دانسته بر ما روا داشته‌اید بر خودتان است.

عمر گفت: آزاد نمی‌شوی مگر این که بیعت کنی. علی پاسخ داد: «ای عمر شیری را می‌دوشی که نیمی از آن، سهم تو خواهد بود. اساس حکومت ابوبکر را امروز محکم گردان تا فردا به تو بسپارد. به خدا قسم نه سخن تو را می‌پذیرم و نه از او پیروی می‌کنم.»

ابوبکر نیز گفت: اگر با من بیعت نکنی، تو را مجبور به آن نمی‌کنم.» ابوعبیده جراح نیز چنین ادامه داد: «ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیرمردانی از خویشاوندان قریشی تو! تو، نه تجربه ایشان را داری و نه آشنایی و تسلّط آنان را بر امور. من ابوبکر را، برای به عهده گرفتن امری چنین مهّم، از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر می‌بینم. پس تو هم با او بیعت کن و کار حکومت را به او واگذار، اگر بمانی و عمری دراز یابی، برای احراز این مقام، هم از نظر فضل و هم از لحاظ خویشاوندیت با رسول خدا و هم از جهت پیشقدمی ات در اسلام و کوشش‌هایت در راه استواری دین، از همگان شایسته‌تر خواهی بود.

علی گفت: ای گروه مهاجران، خدای را در نظر گیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه محمد به خانه‌ها و قبیله‌های خود مبرید و خانواده اش را از مقام و منزلتی که در میان مردم دارند بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبرـ مادام که در میان ما خواننده قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر و آگاه به امور رعیّت وجود داشته باشدـ برای به دست گرفتن زمام امور این امّت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانه‌ها در ما جمع است. پس از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.

بشیر بن سعد، با شنیدن سخنان علی بن ابیطالب، رو به وی کرد و گفت: اگر انصار، پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمی‌کردند؛ امّا چه می‌توان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کردند و کار از کار گذشته است.

باری، علی در آن وقت -تا زمانی که زهرا زنده بود- بیعت نکرد و به خانه خود بازگشت.[۲۸] و پس از آن به دلیل خط مرتدین و فشارهای اجتماعی با ابوبکر بیعت کرد.[۲۹]

پس از این واقعه مسلمانان به دو گروه تقسیم شدند: گروهی که ابوبکر را به عنوان خلیفه مسلمین پذیرفتند (این گروه بعدها «اهل سنت» نامیده شدند)؛ و گروهی که با استناد به سخنان پیامبر، علی بن ابی طالب را امام خویش قرار دادند که «شیعه علی» و به اختصار شیعه نامیده شدند.[۳۰][۳۱]

پانویس

  1. خبر آنلاین
  2. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ۶:‎ ۲۵.
  3. فتح الباری فی شرح صحیح البخاری، ۸:‎ ۱۱۵.
  4. شیخ مفید، الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ۱:‎ ۱۸۳.
  5. محمد ابن سعد ابن منیع، طبقات، ۲:‎ ۳۷.
  6. صحیح بخاری، ۱:‎ ۲۲.
  7. عسکری، آخرین نماز پیامبر، ۱:‎ ۸۶.
  8. سید رضی، خصائص الأئمة علیهم السلام، ۷۳.
  9. تاریخ یعقوبی، ۲:‎ ۹۵.
  10. محمد ابن سعد ابن منیع، طبقات، ۲:‎ ۵۷.
  11. محمد ابن سعد ابن منیع، طبقات، ۲:‎ ۵۴.
  12. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغخه، ۶:‎ ۵-۱۰.
  13. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ۱:‎ ۲۱۹.
  14. تاریخ طبری، ۲:‎ ۱۴۴.
  15. تاریخ طبری، ۲:‎ ۴۵۸.
  16. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ۶:‎ ۲۸.
  17. بلاذری، انساب الاشراف، ۱:‎ ۵۹۸.
  18. تاریخ یعقوبی، ۲:‎ ۱۰۳.
  19. مسند احمد، ۱:‎ ۵۵.
  20. تاریخ طبری، ۲:‎ ۴۴۳-۴۴۴.
  21. ابن عبدربه، العقد الفرید، ۳:‎ ۶۴.
  22. دینوری، الامامه و السیاسه، ۱:‎ ۱۲.
  23. متقی هندی، کنزالعمال، ۳.
  24. تاریخ طبری، ۲:‎ ۴۴۳-۴۴۴.
  25. الامامه و السیاسه، ۱:‎ ۱۲.
  26. تاریخ یعقوبی، ۲:‎ ۱۰۵.
  27. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ۲:‎ ۱۳۴.
  28. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ۶:‎ ۲۸۵.
  29. تاریخ طبری، ۲:‎ ۴۴۸.
  30. سایت دانشنامه اسلامی.
  31. «خبر آنلاین».

منابع

  • ابن ابی الحدید. شرح نهج البلاغه.
  • شیخ مفید. الإرشاد فی معرفة حجج الله علی العباد.
  • محمد ابن سعد ابن منیع. طبقات (به عربی).
  • عسکری، مرتضی. آخرین نماز پیامبر. قم-ایران.
  • محمد بن جریر طبری. تاریخ طبری (به عربی).
  • احمد ابن ابی یعقوب. تاریخ یعقوبی.